بز و صخره!
روزی بزی نحیف که هر سوی می دوید
خود را به روی سینه کشی صعب برکشید
جستی زد و به چابکی آهوان دشت
از شیب تند صخره به بالای آن خزید
بر صخره ایستاد و به هر سو نگاه کرد
برتر ز خویش در همه عالم کسی ندید
گفت : این منم که بر همه عالم سرآمدم
سر می کشم به دامن شبگیر همچو شید
آن گاه سینه صاف نمود و ز عمق جان
مانند شیر نعرهّ جانانه ای کشید:
" آنک سریر سروری و برتری مراست
آه ای نهنگ و شیر و پلنگان شما که اید؟! "
شیری غریب و خسته از آن دشت می گذشت
دشنامهای آن بز مغرور را شنید
لختی به ناتوانی آن بز نظاره کرد
یک چند هم به هیبت آن صخرهّ سپید...
گفت : این تو نیستی که چنین نعره می کشد
این عربده ز سینهّ صخره ست ، ای پلید!
***
ای بر سریر ملک جهان تکیه دادگان
وینک شرار جنگ و جنون می پراکنید
آتشفشان خفتهّ خشم اند مردمان
آسوده بر صلابت صخره نیارمید
بز روی صخره باز بز است آی بزدلان
شیر است شیر ، گر چه به زنجیر و ناامید!